این روزها که میگذرد چقدر غمگینم ، این روزها که میگذرد چقدر خوشحالم که میگذرند این روزها ، سهراب گفت چشمها را باید شست جور دیگر باید دید ، شاید صد بار شستم و هزار بار تلاش کردم ، اما همه چیز همان رنگ و همان معناست ، خستگی مفرط در تلاش بیهوده یافتن چیزی که نمیدانم چیست . رفتن به امید بهتر شدن و رفتن و باز هم رفتن و بهتر نشدن و بدتر شدن و هرچه بیشتر محکم می شوم محکمتر می زند و حالا چارهای نیست حتی نالهای هم نیست و این دردنامه که مینویسم از حیرانیاست، همه توهمهای شخصیاست مغرور که همه چیز را میخواهد ، تعادل ، زیبایی ، شادی ، علم ،ثروت ، قدرت و... و چقدر مسخرهاست خواستههایی که نمیدانی با آنها به کجا خواهی رسید .
من خستهام از این بارسنگین بودن و تحمل رنج بدوش کشیدن مصیبت زندگی ، چقدر چیزهای خوبی که میخواهم ببینم و نمیتوانم ، چقدر شادی که میتوانست برای من باشد ، چقدر نشاط . دوست دارم همیشه در تعادل باشم در آرامش بدون استرس بدون فکر و خیال و این ناممکن و دور است .
وقتی چیزی نیست تا دردم را درمان کند میروم توی لاک خودم ، بعد مالیخولیا میگیرم ، خیالباف میشوم ، تهوع میگیرم ، سرگیجه ، پیاده راه میافتم در خیابان و همین طور میروم ، خیابان را سیاه و سفید میبینم ، گلویم میسوزد از دود ماشین ، حالا توی ریههایم پر میشود از گازوئیل ، نفسم به شماره میافتد ، دستمال را جلوی دهانم میگیرم ، خیابان شلوغ است ، در بین این همه آدم چقدر غریبهام ، در بین مردم گاهی کسی را میبینم که قیافهاش به دلم مینشیند ، توی دلم میگویم کاش با او تنها بودم و حرفهای دلم را به او میگفتم ، حتما او مرا درک می کرد و چقدر با هم خوش بودیم ، همیشه آشنایی در آدم حس زنده بودن و سرزندگی را القا میکند ، بعد هر دو میرفتیم بدون درد ، در خیابان که راه میروم دستم پر شدهاست از برگههای تبلیغاتی که خودم هم نمیدانم چه زمانی و چه کسانی اینها را بدستم دادهاند ، یکی را میخوانم ، آدرسی در همین نزدیکیاست ، خیابان را دنبال میکنم ، به ادرس میرسم ، کاغذ را در سطل کنار جوب مچاله پرت میکنم ، در را باز میکنم ، بوی خوش قهوهاست و گرمای دوست داشتنی ، شاید این گرمای عشق و حرارت دخترها و پسرهایی است که تا حد ممکن صندلیها را بهم نزدیککردهاند .یک گوشه مینشینم ، کتم را درمیآورم . یک نوشیدنی داغ سفارش میدهم ، سفیر حرفی به گوشم مینشیند :"فکر کنم غالت گذاشته " ، " همشون بی معرفتن" ، "کفترت دون دیده پریده". جایم را عوض میکنم . حالا کنار پنجره نشستهام شیشه بخار کرده است . یک دستمال برمیدارم و شیشه را پاک میکنم ، بیرون شلوغ است . در هوای سرد مردم تندتر راه میروند .دخترکی فال فروش نزدیک شیشه میشود به من زل میزند ،او را به داخل دعوت میکنم ، وارد میشود ،فالهایش را به سمتم دراز میکند کنجکاو به همه اطراف نگاه میکند ، از او میخواهم کنارم بنشیند ،دخترک بیحس و حال مینشیند ، حواسش به دیگران است ، از او میپرسم که چه میخورد ، نگاهش را به سمت من بر میگرداند و میگوید :" اول نیت کن " ، دوباره از او میپرسم که چه میخورد ، خنده میکند ، برایش سانشاین سفارش میدهم ، دستانش از سرما ترکبرداشته است . یک فال بر میدارم ، به سرعت کاغذ را باز میکنم :
" شب وصل است و طی شد نامه هجر
سلام فیه حتی مطلع الفجر
دلا در عاشقی ثابت قدم باش
که در این ره نباشد کار بی اجر
من از رندی نخواهم کرد توبه
و لو آذیتنی بالهجر و الحجر
برآی ای صبح روشن دل خدا را
که بس تاریک میبینم شب هجر
دلم رفت و ندیدم روی دلدار
فغان از این تطاول آه از این زجر
وفا خواهی جفاکش باش حافظ
فان الربح و الخسران فی التجر
ای صاحب فال ! دلت عجیب گرفته مثل اینکه تنهایی و در میان ثانیه های هولناک در پی عقربک سرنوشت می دوی . گذارت به شبی می افتد که تا صبح صدای سکوت و سلام سر مستت می کند . به شب که رسیدی بایست و تا صبح در سکوت سلامش کن .
ای صاحب فال! حواست جمع هست ؟ بایست ! که در این ره نباشد کار بی اجر.
به دخترک میخندم ، دختر به من میخندد ، به یاد استاد میافتم ، کاش اینجا بود ، دلم تنگ است ، بغضی سنگین گلویم را میفشرد، قهوه را میآورند ،به دخترک تعارف میکنم ،کمی از قهوه را میخورد ، قیافهاش برمیگردد ، گویا توی ذوقش خوردهاست ، به او لبخندمیزنم ،لبخد تلخی تحویلم میدهد ،سانشاین دختر آماده میشود ،دختر به من نگاه میکند ، به او لبخند میزنم ، به سرعت شروع به خوردن میکند ، به او نگاه میکنم از خودم بدم میآید ، چقدر پست شدهام که از خریدن یک ساینشاین ناقابل برای دختری بیچاره خرکیف میشوم ، در حالی که دختر با چشمانش من را میپاید پول فال را میدهم ، هنوز قهوه من تمامنشدهاست، صورتحساب را میپردازم ، دختر خداحافظی میکند، دور دهانش را پاک میکند و برای من دست تکان میدهد ، در را که بازمیکنم سوز هوا سیلی بر صورتم مینوازد ، نمیدانم کی به نزدیک خانه رسیدهام ، خانه تاریک و سرد است هنوز گاز نداریم ،گازوئیل هم دارد ته میکشد ، به دستشویی میروم ، آبی به سر و صورت میزنم ، حالا به اتاق خواب میروم ، لباسهایم را در میآروم ، در حمام را باز میکنم و داخل میشوم ، خدایا چقدر سردم است ، آب کم کم گرم میشود ، حالا من زیر آب میروم ، استخوانهایم نرم میشود ، در حمام دراز میکشم ، آب از ارتفاع به صورتم میخورد ، مثل ضربههای شلاق صورتم را مینوازد ، من چقدر تنهایم ،گریهام میگیرد ، دلم برای کسی تنگ میشود ، من تنهایم و حالا نمیدانم کی و چه طور از حمام بیرون آمدهام . حوله آبی بر تنم است و موهایم زیر کلاه درد می کند . حتما که روز دیگری شروع شده است ، باید عجله کنم و گرنه تاخیر میخورم
خوب بود . به ما هم سر بزنید . موفق باشید .
شما هم که...
سلام
چرا فکر می کنید که زندگی مصیُبتی است که باید به دوش کشید.اگر شما بخواهید استاد همیشه در دسترس هست شاید نمی خواهد که وقت شما را بگیرد. خیلی زود باید خودتان را جمع و جور کنید وگرنه هم حافظ و هم استاد از دستتان دلخور خواهند شد.
سلام
هر از دل بر اید بر دل نشیند .
شما دیگه چرا انقدر ساکتین؟!
امشب صدای تیشه از بیستون نیامد
انگار به خواب شیرین فرهاد رفته باشد
آیا به سایت خود سرنمی زنید
خیلی زیبا بود - احساس کردم داستان خودمو دارم می خونم !
عیدتون مبارک
منم خیلی باهاش احساس نزدیکی کردم
خیلی زیبا بود
دلم بدجوری گرفت
زیبا بود
افرین
عاللللللللللللللی بود