خیلی دیر شده‌است

برای نوشتن اندیشه‌ای باید باشد
و وقتی اندیشه در سطح
نوشته در هیچستان
دوستان خرده گرفتید که چرا کم می‌نویسم
و اگر می‌نویسم چرا مثل قبل نیست
جوابی ندارم
حرف دل است که می‌نویسم
دردنامه بود هر چه که می‌نوشتم
و اکنون درد هست و دردنامه نیست
اول باید درد را شناخت و سپس درمان کرد
که اگر درمان نشد دردنامه شود شاید طبیبی بیآید و چاره کند
طبیب بر بستر هست این روزها لیکن مریض از سستی حال دوایش نیست
طبیب نسخه می‌پیچد و مریض در عوض دوا نسخه‌ها را زیر بالش می‌گذارد به امید بهبود
این روزها درد بدی دارم
درد گرفتاری در جهل و سستی درمان
حال که درد را می‌دانم چرا دوا نکنم؟
چرا باید دچار بود به غم؟
سراسر زندگی را چرا سرنکشم در صبوحی؟
احساس حقارت می‌کنم
آیا اینها همه آرزوست و خیال محال؟
آیا می‌توانم تغییر داد این ناخوشایند را ؟
شاید این آرامش قبل از طوفان است
که البته طوفان ما هم کم از وزش باد پر ‌مگسی نیست
در حال بازنگری و ویرایش هستم این سناریو را
نوشته‌های زندگی را غلط می‌گیرم
چشمم به آینده‌است
کتاب‌ها منتظرند
کلاس‌ها بی قرار حضورند
و استاد که چه مهربان بر آستانه کلاس انتظار می‌کشد
کمی کلافه‌ام و کمی ناراحت ، که تغییر سخت است
و تغییر مقاومت می‌آورد و اینرسی دارد
من خسته می‌شوم گاهی از صبر خودم که به تنبلی می‌ماند
اما هوشیارم و توجه می‌کنم که جا نمانم
من همین‌طور هم خیلی عقب هستم
باید بروم
دارد دیر می‌شود
من باید بروم
دیر شده‌است
باید بروم
پا بندها را باید پاره کنم
صلابت صبح را می‌خواهم
باید بروم
خیلی دیر شده‌است